میخواستم به دوستی که خودش را دوست نداشت بگویم از این احساسات و افکار واهمه نداشته باش که شاید همه ما این بحرانها، این شیبهای زندگی، این دوست نداشتن عالم و آدم را تجربه کردهایم. فکر میکردم با نوشتن موثرتر میشود این کار را انجام داد، که بعضی وقتها نوشتن احساسی را بیان میکند که زبان نمیتواند آن را ابراز کند. پنجاه و چهار روز برایش در دفتری نوشتم، هرچند بعضی روزها این کار به روز بعد یا دو روز بعد موکول میشد ولی درنهایت مینوشتم. و عجیب اینکه، این نوشتن بعضی وقتها احساسات و افکار مرا هم تغییر میداد. دو روز قبل از سال جدید، این دفتر را به او هدیه دادم.
اینها خلاصه و بریدهای است از چیزهایی که در طی این چند روز برایش نوشته بودم.
۴ بهمن ۱۴۰۱؛
کسی از صمیم قلب آرزو دارد حالت خوب باشد، بخندی، آواز بخوانی، نگران نگاه تاییدگر دیگران نباشی، نگران تنهاییت نباشی و از لحظههای خلوت و تنهایی خودت لذت ببری.
۶ بهمن؛
از مهمانی برمیگشتیم. هوا به شدت مهآلود بود. بعضی جاها حتی خط سفید آسفالت را نمیدیدیم، اما باید به رفتن ادامه میدادیم، حرکت میکردیم با وجود عدم اطمینان، با وجود ترس.
بعضی وقتها زندگیمان این چنین مهآلود میشود، نمیتوانیم درست ببینیم و تشخیص دهیم. شکها، ترسها به جانمان میافتند که آیا درست پیش میرویم. دلمان میخواهد این شرایط وجود نداشت، هوا صاف و آفتابی بود و لذت میبردیم، ولی چنین نیست. نمیشود کنار کشید. مهم ادامه دادن است، توقف نکردن است، ایمان به اینکه به مقصد خواهیم رسید.
۹ بهمن؛
همیشه -همیشه را نمیدانم- ولی در زندگی آدم یکی باید باشد که آدم را به جلو هل دهد، که با همه ترسهایی که از انجام کاری داریم پیگیر ما شود و درمورد انجامش از ما سوال بپرسد. این آدم ترس و دلهره ما را از بین نمیبرد اما باعث میشود دلمان گرم شود، که یک یک نفر هست حتی بیشتر از خود ما دلش میخواهد آن کار دشوار را انجام دهیم. و ما آن کار دشوار را انجام میدهیم و او از ما برای انجام آن کار خودمان تشکر میکند، عجیب نیست؟ برایت از همین آدمها در زندگیت آرزو دارم.
۱۸ بهمن؛
بعضی وقتها چقدر سخت است چیزهایی را که یاد گرفتهایم، اجرا کنیم. چقدر سخت است صحبت کردن با آدمی که از او خوشمان نمیآید، چه رسد به دوست داشتن او. امروز این احساس من بود و به این فکر میکردم چطور میشود چنین آدمی را دوست داشت! خدا چطور آدمها را با همه ویژگیها و کارهای احمقانهشان دوست دارد؟! میتوانم آن احساست را که قبلا درموردش صحبت کردیم، درک کنم. سخت است خود را پایین آوردن و فروتنی کردن، ولی راهش را پیدا میکنیم.
۱۹ بهمن؛
راهش را پیدا میکنیم یعنی اینکه کمی از این آدمها فاصله بگیریم و از آن خود خشمگینمان. که بهتر ببینیم و سعی کنیم آن دیگران را با همه تلخیهایشان دوست داشته باشیم. تمرین بسیار سختی است، میدانم.
۲۰ بهمن؛
زیاد نباید خوابید. این را دیروز فهمیدم، وقتی زیاد خوابیده بودم. بدن ابزار روح است و باید در خدمت به روح باشد اما وقتی برعکس میشود و بدن است که فرمان میدهد، روح به انزوا خواهد رفت. آن وقت است که ما گاهی بدون اینکه چراییاش را بدانیم، رخوت همه وجودمان را دربرمیگیرد. روح خواب بیش از حد نمیخواهد، او محتاج بیداری و رشد است. این مراقبت ماست از او که او را رشد میدهد. همین دوست داشتن آنهایی که آزارمان میدهند، زخم میزنند بر ما روح ما را بزرگ خواهد کرد.
۲۱ بهمن؛
خیلی جدی نوشتم، نه؟
مراحل شستن ماهیتابه؛
۱٫ داخل ماهیتابه آب بریزید.
۲٫ به همه بگویید باید خیس بخورد.
۳٫ فراموشش کنید.
این ماییم در پانسیون، نه؟
۲۵ بهمن؛
ما بیشتر وقتها خودمان را فراموش میکنیم، منظورم منیت و خودخواهی نیست. تشکر کردن و کافی بودن خودمان است، که به خود یادآوری کنیم ما داریم برای رشد خودمان تلاش میکنیم، صادقانه تلاش میکنیم و به خودمان بگوییم همین خوب است و برای بیشتر تلاش کردن خودمان را سرزنش نکنیم.
۲۶ بهمن؛
صبح گفتی برمیگردی خانه. روابط ما با عزیزانمان در خانه که عوض شود، آن خانه را دوست داریم، دیگر فراری نیستیم ازش. بعضی مسائل هنوز وجود دارند ولی به بزرگی قبلترها نیستند، چون یاد گرفتهای چطور با این مسائل برخورد کنی، رفتار کنی که خودت و خانوادهات آسیب کمتری تجربه کنی.
۲۷ بهمن؛
هرچه بیشتر جلو میروم، به این ایمان می آورم که همه مشکلات بشر به خاطر نبود عشق است، به خاطر نبود احساس خوب است. و فکر میکنم آدم خیلی تنهاست اگر عشقی دریافت نکند حتی قویترین آدم، حتی اویی که انکار میکند.
۱ اسفند؛
امروز صبح دیدمت که خوبی، احساس کردم که خوبی و چه چیزی بهتر از این.
شنیدم که گفتی خداحافظ صبحانه. ببخش این چند روز نیستم تا برایت صبحانه و چای آماده کنم، اما بیا تمرینی انجام دهیم. تمرین سختی است میدانم ولی بیا تو هم اینچنین باش. برای خودت و دیگران چای و صبحانه آماده کن. میدانم قبلا هم این کار را کردهای. این بار با دیدی متفاوت انجامش بده.
دفعه بعد که خواستی صبحانه آماده کنی، سعی کن انتظار تشکر نداشته باشی، میدانم برای بار اول، دوم، سوم نمیشود. ناراحت میشوی از تشکر نشنیدن، از تلاشی که داشتهای و کسی ندیده است، یا حتی دیده و بیان نکرده و تو این را میفهمی.
به مرور بارها بارها که این کار را تکرار کردی، شنیدن تشکر دیگری تو را خوشحال میکند، ولی اگر هم تشکر نکرد، اگر لیوان چایِ خورده را همانجا روی میز گذاشت و رفت، تو را آزردهخاطر نمیکند، به هم نمیریزد یا حداقل بسیار کمتر آزارت میدهد.
اول ممکن است برای خوشایند و تایید دیگران این کار را انجام دهیم. وقتی تاییدی نگرفتیم رهایش میکنیم، ولی اگر ادامه دهیم و تلاش کنیم انتظارمان را کم کنیم، میبینیم اولویت ما تغییر کرده. این را میشود به سایر بخشهای زندگیمان، ارتباطهایمان تعمیم داد.
۵ اسفند؛
اگر تو نبودی، من برای چه کسی مینوشتم؟
۸ اسفند؛
بعضی وقتها حال آدم خوب نیست، روزهای سختی است. به خودمان میگوییم این ساعتها، این روزها تمام میشوند. به خودمان امیدواری میدهیم فردا روز بهتری است. فردا میرسد و هنوز روز بهتری نشده. و به چرایی این روزهای ناخوش فکر میکنیم. به این نتیجه میرسیم کاریش نمیشود کرد، با درد باید ساخت. پس رهایش میکنیم و اهمیتش را برای خود کم میکنیم و سعی میکنیم کارهایی را انجام دهیم که احساس بهتری به ما دهد و فکر ما را از آن مسئله منحرف کند. و کمکم میبینیم سیاهی محو میشود.
ما نمیدانیم مرز بین این سیاهی و روشنایی کجاست؟ کجا، در کدام نقطه، در کدام لحظه حالمان خوب میشود؟ وقتی از این تاریکیها عبور کردیم، به خودمان میگوییم چقدر خوب شد صبر کردیم، چقدر خوب شد موهای خود را نکشیدیم و استیصال بر ما پیروز نشد، چقدر خوب شد ادامه دادیم و یک آن میترسیم که اگر ادامه نمیدادیم، اگر تسلیم میشدیم، چه بر سر خود میآوردیم.
۱۲ اسفند؛
بگذار کمی حرف نگفته بگویم؛ همیشه دوست داشتم انسان شادی باشی، انسانی بهتر، که نگاهش را از تایید دیگران برگرداند و به خودش نگاه کند. گاهی وقتها که در سراشیبی قرار میگرفتی، از خودم و از تو ناامید میشدم که تمام حرفهای بین ما بیهوده بود. و نسبت بهت بیاحساس که نتوانستی و نتوانستم کاری کنیم، اما کمکم این بهبود اوضاعت را دیدم و این، باعث خوشحالی است. دوستی میگفت باید قلبی مادرانه داشت، قلبی که صبور باشد و برای رشد دیگری، نه با نگرانی و تشویش که با حسی خوب ادامه دهد و ادامه دهد تا سرانجام بزرگ شود. حالا دیگر اصراری ندارم به گوش دادن به حرفهایم ولی هنوز همیشه دوست دارم آن مسیر شگفتانگیز زندگی را تجربه کنی.
۲۱ اسفند؛
با وجود همه خستگیات، برایمان شام درست کرده بودی. انتظارش را نداشتم. همه اینها عشق است، میدانستی؟
۲۳ اسفند؛
جملهای میخواندم که نوشته بود؛ «فقط تحمل کردن دیگران کافی نیست. شما اذیت و آزار را تحمل میکنید اما باید عشق، پذیرش و قدردانی واقعی وجود داشته باشد.»
ما بارها و بارها دیگران را تحمل کردهایم به این امید که آن مسئله، آن آدم برای ما حل شود، اما حل نشده برای اینکه عشق و پذیرش و قدردانی وجود نداشته است. عجیب است، نه؟
من بارها و بارها در تحمل کردن دیگران شکست خوردهام، چون آنها را دوست نداشتم، بیزار بودم از آنها، چون طبق انتظار من و چهارچوبهای من نبودند. الان فهمیدهام چون عشق، پذیرش و قدردانی نسبت به آنها نداشتهام. همین فهمیدن کمک میکند که به روابط خودمان با دیگران فکر کنیم.
۲۵ اسفند؛
بهم زنگ زدی، گفتی میخواستم احوالت را بپرسم. راستش تعجب کردم. ولی چقدر این احوال پرسیدنها خوب است، اینکه “از خودت بگو”، اینکه “دوست دارم صدایت را بشنوم”. شادی بزرگی است.
نمیدانم مخاطب این نوشته ها خودتان بودید یا یک نفر دیگر. چون گاهی اوقات آدم خودش را با دوم یا سوم شخص مفرد خطاب میکند. این فاصله گرفتن از خود باعث میشود تا آدم با نگاهی واقعبین تر میتونه خودش را تحلیل کنه و یا راهحلی برای مشکلش پیدا کند ،مخصوصا وقتی آدم چندان با خودش مهربان نباشد.
به نظرم آدمی که در مقطعی(حالا یا در بعد زمانی یا بخشی از خودش یا بعدی دیگر) خودش را دوست نداشته باشد، قابل احترام است. به این دلیل که او یک سری ارزش هایی دارد که به قدری به آن ها پایبند است که حتی وقتی خلاف آن را در خودش میبینید میتواند اولا تشخیص دهد و ثانیا از آن واقعیت گریزناپذیر که هر لحظه با اوست – بخشی از وجودش است- متنفر میشود و دغدغه ایدهآل دست یافتنی، آرامش را از او میگیرد.
اگر مخاطب هم یک نفر دیگری است به نظرم خود این کار مستقل از محتوای آن، بسیار حرکتی دوست داشتنی است. به ویژه در دوران ما که سرعت و کوتاهی اولویت دارد، این که یک نفر برای یک نفر دیگر این حجم از وقت و انرژی و توجه را بگذارد واقعا قابل توجه است. این دفتر شما، تا حدودی کتاب هایی با موضوع نامه های بین نویسنده و یک نفر دیگر را تداعی میکند. البته با این تفاوت که اینجا ما واکنش و پیام های طرف مقابل را نمیبینیم.
سلام میلاد جان ممنونم از وقتی که گذاشتی و این متن رو خوندی و برام نوشتی
مخاطب این نوشتهها، یک نفر دیگهست، خودم نبودم. هرچند در جریان این نوشتن خودم هم یاد گرفتم و به رفتار و احساس خودم توجه بیشتری نشون میدادم.
فکر میکنم این فاصله گرفتن از خود به این معنی باشه که خودمون رو از اشتباهمون جدا ببینیم و از این غرقگی و احساس تنفری که در اون هستیم، بیرون بیایم.
فکر کردم میشه این کار رو با نوشتن امتحان کرد، اینکه برای کسی که دوستش دارم بنویسم که تو مهمی و احوال خوبت مهمه ولی همه اینها رو فراموش کردی.
این دوست رو هنوز بعد از عید ندیدم اما پیام داد و تشکر کرد و گفت باورش نمیشه کسی براش وقت گذاشته باشه و نوشته باشه براش
ممنونم نظرت رو برام نوشتی