۱
دوستی از سفرش به کانادا و دیدار با دوستانش گفته بود و عکسهایش را در اینستاگرام منتشر کرده بود. من که حدود هشت سال است پاسپورت گرفتهام و رویای یک سفر به خارج از کشور را دارم به حال آن لحظهاش غبطه خوردم (بخوانید حسادت کردم) و فکرمیکردم به اینکه این رویا کی برایم محقق خواهد شد.
۲
دیروز صبح ساعت هفت قبل از رفتن به سر کار، سر میز صبحانه، لیلا دوستم از ماجرای نخوابیدن و ترسیدنش به خاطر صدای بلند کولر گازی اتاق تعریف میکرد و من از ته دلم به حرفهایش میخندیدم.
۳
در کتاب هیچ چیز تصادفی نیست از آلن جی هانتر میخواندم وقتی آرزوی داشتن رویایی را دارید به این آگاه باشید که نیت و هدف اصلیتان از داشتن آن آرزو چیست؟ دقیقا چه چیزی میخواهید؟ پول، موقعیت شغلی، رابطه را دقیقا برای چه میخواهید؟ و توضیح میدهد ما اغلب در پس این خواستهها نیتهایی پنهانی داریم که انتظار داریم با برآورده شدن آنها، به آن نیات برسیم.
و فرق خواسته و نیاز را توضیح میدهد اینکه خواسته ما میتواند پول، ماشین، رابطه، موقعیت شغلی باشد اما ما به آنچه نیاز داریم حسهایی مثل امنیت، عشق، دوست داشتن و دوست داشته شدن است و این چنین تصور میکنیم که با به دست آوردن آن خواسته، نیازمان هم برآورده میشود.
سفر دوستم به کانادا، حرفهای لیلا و احساسی که نمایان شده بود باعث شد فکرکنم چه بسا من آن لحظههایی که داشتم از ته دلم به حرفهای لیلا میخندیدم و اشکم درآمده بود، همان لحظهها در قلب کانادا بودم. همان حسی که انتظار داشته بودم یک سفر خارجی به من بدهد، همان احساس شادی و در لحظه حال بودن، بدون گذشته بدون آینده.
شاید حسهایی که انتظار تجربهاش را داریم درست در نزدیکی ما هستند اما فعلا به درِ بسته خیره شدهایم، به رویایی که فعلا امکان تحققش نیست و متوجه درِ باز شده نیستیم.
ثبت ديدگاه