چند روز پیش مراجعه‌کننده خانم حدود ۷۰ ساله‌ای داشتم که دچار تروما به دنده شده بود و پزشک درخواست گرافی قفسه سینه داده بود. در کمال تعجب در تصویر قفسه سینه‌اش چهار تیر ساچمه‌ای وجود داشت! وقتی ازش پرسیدم سابقه دعوا نداشته جوابِ نه داد و شک کردم. (اصرار و تعجبم را که دید، با استیصال گفت اگه چیزی شده، بهم بگو.)

از دخترش که پرسیدم بعد از کمی مکث گفت حدود بیست سال پیش یک نزاع خانوادگی داشته‌اند که مادرش تیر خورده ولی به پزشک مراجعه نکرده بود. آن روز هم علائم بالینی مبنی بر عفونت یا تنگی نفس نداشت.

این تصویر گرافی قفسه سینه بیمار است و فلشهای آبی تیرهای ساچمه‌ای هستند.

تیرهای ساچمه‌ای باید از بدن خارج شوند وگرنه احتمال عفونت بسیار زیاد است. از پزشک پرسیدم گفت احتمال بروز عفونت در دو سالِ اول است، بعد از گذشت بیست سال احتمال عفونت بعید است.

 

حالا این تیرهای ساچمه‌ای بیست سال است در بدن این زن مهمان هستند. مهمان که نه، دیگر بدن او آنها را جزئی از خودش حساب کرده.

این زن به بدنش چهار تیر اصابت شده و زنده و سالم مانده. اگر بیست سال پیش این موضوع را می‌فهمید باز هم زنده و سالم می‌ماند یا از باخبری این موضوع دچار تنش و اضطراب می‌شد؟شاید برای او این بی‌خبری چندین ساله، خوش‌خبری بوده.

شاید ما هم نیاز نیست همیشه نسبت به همه زخمهایمان آگاه باشیم، ما با وجود زخمهای روحی قدیمی‌ای که خورده‌ایم زنده می‌مانیم به شرط اینکه از وجود آنها بی‌خبر باشیم و چند سال بعد می‌فهمیم که چه زخمی داشته‌ایم اما روحمان آن درد را (و نه رنج را) جزئی از خودش حساب کرده.

 

در کتاب عجیب “از عالم بالا تو را صدا می‌زنند” از آقای علی‌اکبر قزوینی فرق بین درد و رنج را فهمیدم. ایشان در این کتاب می‌نویسد؛ “«درد یک امر عینی است؛ اما رنج ساخته ذهن انسان است

وقتی بخشی از بدنت درد می‌گیرد تو آن درد را به عنوان یک واقعیت به شکل یک امر واقعی احساس می‌کنی […] تو نمی‌توانی این دردها را انکار کنی یا وانمود کنی که وجود ندارند […] واقعیت درد نیست که افزایش می‌یابد، تصور ذهنی تو از آن درد است که فربه‌تر می‌شود. آن درد را تو آنقدر بزرگ می‌کنی که زیر آن خرد می‌شوی.”

 

شاید بهتر است بعضی وقتها دردهایمان را ندانیم چون آنها را تبدیل به رنج می‌کنیم.