صبح قبل از رفتن به سر کار داشتم در محوطه پشتی ساختمان پیاده‌روی می‌کردم که صدای خش‌خشی از بین بوته‌های خشک شده توجهم را جلب کرد، دقت که کردم دیدم خرگوش سیاهی بین این بوته‌هاست!

چه قدر از دیدنش تعجب کردم، برگ بوتۀ سبزشده‌ای را جداکردم و نزدیک دهانش بردم و شروع کرد به خوردن. باورم نمی‌شد فرار نکند و از دستم چیزی بخورد! ولی انگار از طعمش زیاد خوشش نیامد، با حالتی از خواهش بهش گفتم چه چیزی بهت بدهم بخوری و خوشت بیاید و فرار نکنی، یادم افتاد خرگوشها هویج دوست دارند! سریع رفتم از داخل یخچال برایش یک هویج آوردم. (اینکه در یخچال هویج داشتیم خودش یک معجزه‌ست!) دعا می‌کردم در این چندثانیه رفتنم فرار نکند.

هنوز آنجا بود! هویج را دستم گرفته بودم و خرچ‌خرچ خوردنش انگار به تمام سلولهای بدنم منتقل می‌شد و قلبم را لمس می‌کرد، لذت و شادمانی قابل توصیفی نیست.

باید به سرویس محل کار می‌رسیدم، خودش و هویجش و دلم را آنجا گذاشتم. ظهر که برگشتم رفتم سراغش، هویج را نیمه خورده بود و رفته بود.