وقتی کتاب انسان خردمند یووال نوح هراری را خواندم، تمام باورهای مرا در مورد خدا و معنویت به یکباره فرو ریخت و تا مدتها زیر آوار کلمههای این کتاب ماندم و نمیتوانستم بلند شوم. کلماتش، آن خدای در ذهنم را از بین برده بود. کتاب از عالم بالا تو را صدا میزنند نقطه مقابل آن بخش از کتاب انسان خردمند است.
نمیدانم به راستی کلمههای کتاب “از عالم بالا تو را صدا میزنند” چقدر حقیقت دارند اما از اعماق قلبم میخواهم باورشان کنم. وقتی علیاکبر قزوینی از این کلام و کلمهها، از تجربههایش برایمان مینویسد و آنها را رمزگشایی میکند، یعنی چیزی هست. یعنی چیزی باید باشد؛ لنگری، تکیهگاهی، پناهی وگرنه ما در این عالَم چطور میتوانستیم دوام بیاوریم و ادامه دهیم؟!
کتاب را که برای بار اول خواندم، کلمات و بوی آشنای دوره آموزشی شفای ذهن آقای محمود پیرحیاتی را میداد، نوشتن کتاب در آذر ۹۸ تمام شده بود و ما در آن سال، در لحظههایی که در این دوره، آقای علیاکبر قزوینی را میدیدیم، ایشان داشتند این کتاب را مینوشتند. درست یا غلط، خودخواهی است یا نه، اما راستش حضور خودم و آن دوره را در فضای این کلمات کتاب احساس میکنم.
برای من کتاب به دو بخش قبل از صفحه ۱۹۸ و بعد از آن تقسیم میشد؛ ماجرایی عجیب و باورنکردنی که آدم را شگفتزده میکند، تجربه روی دیگر زندگی الان ما، تجربه یک جهان موازی که با یک انتخاب بین ماندن یا رفتن، بین نه گفتن یا بله گفتن، در جهان و زندگی بسیار متفاوتی میبودیم.
این کتاب درمورد کتاب مقدس نیز هست، احتمالا این کتاب جواب بعضی سوالهایتان را خواهد داد همانطوری که جواب بعضی سوالهای مرا هم داد.
توصیه میکنم این کتاب را با شکم سیر نخوانید! عجیب است اما به نظرم بعضی از کلمههای این کتاب را باید بلعید و وقتی جایی برای این کلمهها نه در ذهنمان و نه در جسممان نداشته باشیم، لذت و معنای آن را از دست میدهیم.
اینجا جملههایی از این کتاب عجیب را نوشتهام؛
-تمام عمر به تو یاد دادهاند که فقط بخواهی، مدام بخواهی. مهم نیست چه داری و چقدر، باز هم بخواهی. روح تو زیر بار این همه خواستن کمر خم کرده و خسته و تکیده شده است. طراوتش را از دست داده و پژمرده شده است. به هالهات نگاه کن…
-البته او را هرگز به تمامی نمیتوان شناخت. چون محدود، هرگز قادر به فهم نامحدود نیست.
-وقتی بلیط پرواز را پرینت کردم از شوق اینکه حدود ۲۴ ساعت بعد راهی خواهم شد، در پوست خود نمیگنجیدم. هرچند این شوق همراه خود ترسی شیرین هم داشت، ترسی که هروقت قدم به دل تجربهای جدید میگذاری، همراهیات میکند.
-[انّی اَعلَمُ ما لا تَعلَمون] یقین داشته باش که من چیزهایی میدانم که تو نمیدانی! با خودم فکرکردم: «انگار این آیه دارد به من میگوید اگر اهل راه باشی و در راه ثابت قدم بمانی، اگر طاقتت بالاتر برود کمکم یک چیزهایی نشانت میدهم که دلت گرم میشود، گرمتر. (در کتاب، کنار این جملهها نوشتهام: آفتاب تابیده روی همین کلمهها)
-ذهن تو همیشه برای ایستادن و در حرکت بودن به جایی بیرون از تو تکیه داشته است!
-مهم نیست که ما از وجود او آگاه باشیم یا نه، چون در هر حال، داریم در میدان و دایره لطف او زندگی میکنیم.
-سوال کردن خیلی خوب است اما گاهی سوالهای زیاد و پیدرپیات باعث میشود نگذاری ذهنت در خاموشی فرو برود.
-تجسم ذهنی هم اگر عمیقا و با درگیر کردن تمام حواس انجام شود، برای مغز تو مثل تجربه واقعیت است.
-کارکردن شر نیست، خیر است. خدمت است به این جهان. اما تو باورهای پولیات را دست دیگران دادهای و همانها تو را استثمار میکنند، مثل خیلی از آدمهای شریف و درستکار دیگری که از آنها سوءاستفاده میشود. تو اینجا نیستی تا ساعتهای عمرت را به چند دلار ناقابل بفروشی و کارهایی را انجام دهی که به آنها علاقه نداری.
-آنقدر در بستگیهای ذهن خودش اسیر شده بود که نمیتوانست برکتهای بیکران زندگی، معجزاتی که هر روز با طلوع آفتاب رخ میدهد، رازآمیزی شب و آسمان پرستاره، صدای حشره و جریان لطیف حیات در رگهای زندگی را ببیند.
–قوت اصلی بشر، نور خداست.
-(از کتاب فیه ما فیه) تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است… در این عالم آن غذا را فراموش کردهای و به این مشغول شدهای و شب و روز تن را میپروری. آخر این تن اسب ِ توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد…
-من چه چیز را باید بشکنم؟
-یک موجود کوچک [مورچه] در یک سیستم درست چه کارهای بزرگی که نمیتواند بکند.
-فقط هر روز بنویس.
-وقتی دنبال راه حل میگردی یعنی از اهمال کاری و کمالگرایی فاصله گرفتهای.
-هنگام نوشتن تا جایی که میتوانی ذهن نقّادت را خاموش کن و فقط بنویس. مانعی بر سراه نوشتن خودت نشو.
-بحران مثل باران میآید و میرود. آمده که برود. اغلب آدمها اما در هنگامه بحران، به جای آنکه در فکر پناه و تدبیر باشند، خودشان را تسلیم شرایط میکنند. منفعل میشوند و هرگز نمیفهمند که اگر چند قدم آن سوتر میرفتند و چمشهایی گشاد میداشتند، در همان شرایط میتوانستند قارچهایی بچیینند که در حالت عادی و وقتی اوضاع آرام است، امکان رویش ندارند.
-آدم میتواند کل عمرش را در تدبر و تفکر در همین اِلَّا الَّذین، در همان الا صرف کند. الف و لا. یک الف و دیگر هیچ، تنها او. اگر آدمی، به الف برسد و هر آنچه را که غیر الف است نفی کند، از خسران بیرون میآید و به وصل میرسد. و به وصل که برسد، اصل میشود. برای اصل شدن، ابتدا باید به وصال رسید و اول به وصال خود، به شناخت خود. که از خود به خدا راه است و صراط مستقیم همین است، کوتاهترین و درستترین راه.
-به آوای سکوت گوش فرا بده که حرفها درِ گوشَت خواهد گفت!
-اگر هر روز بنویسی، ذهنت خشک نخواهد شد و جریان کلماتت موقتی و گاهگاهی و صرفا مبتنی بر حال خوش و الهام نخواهد ماند. همه نویسندههای بزرگ تاکید میکنند که برای نوشتن نباید منتظر الهام ماند؛ جریان الهام مثل این رود، مثل این باران، در هنگام نوشتن پدید میآید.
-اگر خودت گسسته نشوی، هیچ گسستگیای نمیتواند تو را آشفته کند.
-و در هنگام نوشتن، موقع چیدن کلمات و گذر دادن آنها از میان نخ تسبیح به فکر حاصل نهایی و اینکه چه ناشری آن را چاپ خواهد کرد، هزینهها، توزیع و امثال اینها نباش. تو زمانی میتوانی به اینها فکر کنی که اول یک کتاب آماده عرضه به ناشر داشته باشی. وقتی هنوز کتاب ننوشتهای خندهدار است که مضطرب این مسائل باشی.
-مسبب الاسباب اسباب تحقق رویاهایت را تا انتها فراهم میکند.
-او هم انسان است و تو هم انسان. کاری را که یک انسان دیگر توانسته انجام دهد، تو هم میتوانی انجام دهی.
-دلت باید کباب شده باشد، دود از آن بلند شود تا بتوانی آتشی در عالم بزنی.
-تو تنها زمانی میتوانی اهل درد شوی که از مهر و محبت خود نسبت به خود و جهان سرد نشده باشی.
-تو مثل اغلب آدمها کم توقعی، کم میخواهی. میخواهی کتابت پرفروش شود، میخواهی جایگاه اول فهرست پرفروشهای نیویرک تایمز را بگیرد، میخواهی به زبانهای مختلف ترجمه شود و در سرتاسر دنیا خوانده شود…
– [لحظهای درخشش و بعد هیچ] زندگی ما آدمیان بر روی زمین نیز همین است، آمدن و رفتن. بسیاری از ما تنها درخششی کوتاه داریم و بعد برای همیشه ناپدید میشویم.
-تو اکنون هستی و در فرایند و در مسیر طی طریق، میشوی.
-او [سالک راه حقیقت] آنقدر نشانههای نورانی و نور نشانهها را دنبال میکند که روزی بی هیچ انتظار قبلی، متوجه میشود که شده است.
-اما در نشانهبینی و نشانهیابی، اولین مرحله احتمال وجود نشانههاست؛ یعنی ایمان به غیب. یعنی ایمان داشته باشی فراتر از جهان محسوس، جهان و عاملی دیگر هم هست نامحسوس. پوشیده از حواس بشری ما. عالم غیب، عالم مستور.
-نشانه ها به این راحتی آدم را ترک نمیکنند؛ چون او میخواهد که ما در مسیر باشیم و بمانیم و به سوی آنچه او میخواهد حرکت کنیم. بنابراین آنقدر نشانه به اشکال مختلف میفرستد تا شاید سرانجام دل ما نرم شود و دریابیم که مکالمهای میان ما و جهان در جریان است.
-زندگی هم اگر جایی متوقف شود و بماند، دیگر نامش زندگی نیست، مردگی است. و شگفتا که اکثر انسانها انتظار دارند زندگی متوقف شود تا آنها بتوانند به زندگیشان برسند.
-حقیقت در ذات خود مسیر درست را طی میکند که این اغلب با ذائقه لذتطلب ما انسانها جور نیست.
-تو میتوانی هیچ نداشته باشی اما وابسته نداشتههایت باشی؛ و میتوانی همه چیز داشته باشی اما به هیچکدام آنها وابستگی نداشته باشی.
-وقتی اصل جنس میشوی که دلت هوای او را دارد نه هوای نفست را؛ یعنی خودت را عاشقانه دوست داری و میدانی هرچند قرار نیست کامل باشی، اما میتوانی در مسیر کمال گام برداری.
-من قرارِ دلم را در کدام بیقراری خواهم یافت؟
– [اغلب انسانها] عطایا را میبینند و میخواهند اما عطاکننده را نمیبینند و در نتیجه او را نمیخواهند. کمتر کسی به این راز بزرگ پی میبرد که اگر او را داشته باشی هر چیز دیگری را خواهی داشت.
-چقدر دلم عالم غیب میخواهد، چقدر دلم میخواهد آنچه را که در پس پرده است، تماشا کنم. چقدر تشنه مواجهه با آن دنیا هستم…
-نکند زندگی واقعی ما هم خوابی است که خودمان یک جایی داریم میبینیم. یعنی ممکن است لحظهای برسد که از این خواب بیدار شویم، خودمان را در شهری ناآشنا، در خانهای غریبه، با آدمهایی ناشناس بیابیم و متوجه شویم کل زندگیای که گاهی آنقدر حرصش را میخوردهایم، فقط حاصل فعل و انفعلات مغز خیالپرداز ما در وضعیت ناهشیاری بوده است؟
-آنکه خود را بیابد تازه متوجه میشود که پادشاهی بوده که تمام این مدت در خواب بوده و در خواب دنبال این چیز و آنچیز میگشته اما به جای جُستن چیزهایی در خواب و با کمک ذهن خوابها را با هم عوض کردن، کافیست آدم بیدار شود!
-وقتی سروصدای ذهنت اذیتت میکند، به ندای درونت گوش بده.
-ساعتی پیش در قطار متروی تورنتو در حال رفتن به سمت ایستگاه اگلینتون بودم تا به سر کارم برسم و حالا در این گوشه شهر نیویورک در این خیابانهای ناآشنا مشغول کاری بودم که هنوز نمیدانستم چیست.
-نیمهتمام گذاشتن یک ماموریت، خطرناکترین کار در این جهان است.
-تو فکرمیکنی که آن چیزها را مثل هوا، مثل نفس کشیدن خواستهای. اما اگر به آن تجربهها برگردی و عمق احساساتت را بررسی کنی، خواهی دید که خواستهات صددرصد و از عمق وجودت نبوده. دوست داشتهای آنها را داشته باشی اما فکر میکردی که اگر بهشان نرسی هم خیلی مهم نیست.
-تو باید آنقدر اهل حرکت شوی که ترس اصلا فرصت و اجازه عرض اندام نداشته باشد.
-برای به دست آوردن چیزی که خیلی دوست داریم و دلمان میخواهد، باید ابتدا آن را از دست دهیم و از آن دل ببریم.
-انسانها فکر میکنند با جمع کردن داشتهها و مدام حساب آنها را نگه داشتن، میتوانند خودشان را از جریان زندگی – از آن جریان وحشی و شفابخش- ایمن نگه دارند. یادشان رفته که یاری الهی و یاوری او بر هر عددی و هر تعددی چیره است.
-وقتی در برابر اتفاقات هر چه که باشد، هنر رها کردن را به کار میبری و رویه عدم مقاومت را در پیش میگیری، آن وقایع تغییر ماهیت میدهند.
-مراقب که باشی کجا میروی، در مراقبهای.
-خداوند در قرآن فرموده که لَقَد خَلَقنا الاِنسانَ فی کَبَد. و این را بعد از قسمهایی محکم آورده. این کَبَد اما رنج نیست، آن رنج ذهنی نیست که آدمها برای خودشان میسازند. آن عینک تیرهای نیست که مدام به چشم میزنند. این کبد، همان درد است. همان دردی که تو انتخابش نمیکنی، او انتخابت میکند.
-برای رهایی از نوسان، نوسان در حال و مال و هر نوع نوسانی که ذهن تو برایت خلق میکند، باید از نسیان رها شوی. باید از فراموشی دوری کنی و راه دوری از فراموشی، به یادآوردن است. به یاد آوردن همان ذکر است.
-سوالهایی هست که اگر بپرسی پاسخت را از دست میدهی.
-کسی که سالک راه او و دلسپرده اوست، بیشتر از افراد عادی باید مراقب جسم، ذهن و روحش باشد. هرچیزی را نخوردن و به اندازه خوردنِ حتی خوراکهای حلال موجب میشود که روزنههای نور و کانالهای تبادل انرژی در وجود آدمی بسته نشود.
-خیلیها هستند که چیزهای نویی را به جهان عرضه میکنند، از کتاب گرفته تا یک وسیله کاربردی تا شیوهای متفاوت برای نگریستن به جهان. اما اگر از پیش شیرین نشده باشند، اگر هنوز تلخی و گسی در وجودشان مانده باشد، نمیتوانند با آنچه عرضه میکنند، جهان را شیرینتر کنند. تو باید ابتدا از درون خالی شوی تا شیرینی او بتواند در جانت بنشیند و جانها را خوش کند.
-چه حجم سیاهی که از من کم نشد…
-آدمهای دردمند همدیگر را هرجا که ببیند، میشناسند.
-تو تنها در تجربه حیات است که میتوانی به چشماندازی از اصل آن برسی.
-هر مرحله سفر بیرون آمدن از یکی از پیله های وجود است.
-موت اصلی، موت دل است و موت دل ناشی از دوری خداست و دوری از ذکر خدا. فَاذکُرونی اَذکُرکُم؛ خدا را یاد کنید تا خدا شما را یاد کند.
-«بخوان! قرآن بخوان! وقتی نور قرآن دلت را روشن کند، دیگر دلت نمیخواهد هیچ کتاب دیگری را بخوانی. اصلا کتابهای دیگر را میخوانی تا قرآن را بهتر بفهمی.»
-دین محبت است و محبت یکی از زیباترین تجلیات رحمانیت خداست. دست نوازشی به سر انسانی بکش؛ مهمتر از همه به سر خودت.
-«بیمحبت اگر سراغ قرآن بروی، جز جوهری بر کاغذ نخواهی دید و آن جوهر، دلت را سیاه خواهد کرد!»
-در یک لحظه دریافتم باید راهم را انتخاب کنم، یا این یا آن. در میانه جایی و راهی نبود.
-کسی که مولایش را بشناسد، کسی که اصلا بداند که مولا دارد و او را در این عالم بیسرپرست رها نکردهاند، راهش را گم نمیکند!
-سفر در رفتن معنا پیدا میکند.
-پس زمانی که در پی گشایش کارها هستی از اسم «فتّاح» مدد بطلب و آنگاه که از او پوشاندن کژیهایت و آمرزش خطاهایت را میخواهی، با نامهای «ستّار» و «غفّار» بخوانش؛ و اگر میخواهی آنچه که از سوابق و اثرات بدی و گناه در تو هست پاک و محو شود، دست به اسم «عَفُوّ» بیاویز.
-اگر «فتّاح» را ذاکری، در پی گشایش در کار خلق باش. اگر «رزّاق» را ذاکری، دست خیر داشته باش و واسطه روزی رساندن به خلق خدا باش و بدان که ذکر نه آن است که صرفا بر زبان گفته شود؛ ذکر و ذاکر و مذکور باید از زبان بگذرد و بر قلب جاری شود تا کاری شود.
-لطفا کمی نور برایم بریزید.
پینوشت: در کتاب بعضی جملهها و کلمهها پررنگ نوشته شدهاند، من هم آنها را همانگونه نوشتم.
تصویر پست از صفحه اینستاگرام آقای علیاکبر قزوینی است.
ثبت ديدگاه