بعضی وقتها راه حل بعضی مسئله‌هایمان در حین خواندن یک کتاب به ذهن می‌رسند؛ حدود یک هفته می‌شد می‌خواستم خواندن کتاب “از عالم بالا تو را صدا می‌زنند” را کامل کنم اما به روزهای بعد موکول می‌کردم. در حین خواندن کتاب بدون اینکه همان موقع درمورد این مسئله فکر کرده باشم، فهمیدم باید برای خودم یک حد تعیین کنم، مثلا بگویم امروز تا صفحه صد می‌خواهم بخوانم و این کار را انجام دهم. دریافت این نکته انگار ذهنم را روشن کرد و جواب این باری به هر زمان و تا هر صفحه خواندن را بهم داد. (فهمیدن این نکته را از برکتهای این کتاب می‌دانم.)

بعد از آن برای خودم تعیین کردم که پنجاه صفحه، پنجاه صفحه جلو بروم. انگار مسیر ِ پیش ِ روی خواندن ِ این کتاب از حالت ابهام به راه آشکار و روشنی برایم تبدیل شده بود و می‌دانستم خواندن این کتاب را تا چهار روز دیگر تمام می‌کنم. همین باعث شده بود با رغبت بیشتری کتاب بخوانم. بعضی وقتها خواندنم به پنجاه صفحه نمی‌رسید اما همینکه می‌دانستم دارم طبق یک نقشه پیش می‌روم، احساس خوبی داشتم.

برای نوشتن پستهای وبلاگ و پستهای اینستاگرام (+) هم وقت زیادی صرف می‌کردم و بیشتر احساس سردرگمی داشتم و با حس ناخوشایندی رهایش می‌کردم. اما با این تعیین حد فهمیده‌ام باید برای خودم زمان مشخص کنم که مثلا تا یک ساعت دیگر این پست باید منتشر شود. همین “باید” انگار آدم را جدی و مصمم می‌کند به تمرکز روی کار و انجام دادنش. و عجیب اینکه این تعیین حد و انتها، حتی باعث می‌شود وقت اضافه هم داشته باشیم.

شاید آدم اگر بدون حد به حال خود رها شود و بایدی در کار نباشد، تا ابد آن کار ناتمام، ناتمام می‌ماند و به احتمال زیاد حسرتی که با او نیز خواهد ‌ماند.

در زندگی شاید به این دلیل که حدها، بایدها و اجبارهایی برای خود مشخص نکرده‌ایم، نمی‌دانیم بر روی کدام شعاع دایره زندگی هستیم، اصلا آیا در مسیر درست هستیم یا نه. تعیین همین حدها شاید می‌تواند تکلیفمان را با خودمان روشن کند.