خیلیها بودهاند که نمیشناختهام و آنها را دوست نمیداشتهام، خیلیها هستند که نمیشناسم و آنها را دوست نمیدارم. گمان میکردم این حس ِ غیر طبیعی، این عدم علاقه و بیتفاوتی ناشی از اشکال عملکرد احساسیام است و با خودم فکرمیکردم مگر نه اینکه بنی آدم اعضای یکدیگرند و انسان همنوع خود را دوست میدارد، پس چرا در مورد من صدق نمیکند؟!
جملۀ «آدمی نمیتواند کسی را که نمیشناسد، دوست بدارد» از فئودور داستایوسکی از این حس ِ گس ِ به گمانم غیر طبیعی کم کرد. ما آدمها را دوست نمیداریم چون آنها را نمیشناسیم. (حداقل این یکی از دلایل دوست نداشتن دیگران میتواند باشد.) تصویری بیروح، بدون حس پیش روی ماست و ما از گذشتۀ آنها هیچ اطلاعی نداریم. آنها هیچ رنگی، معنایی برای ما ندارند.
ما آدمها را دوست میداریم چون آنها را میشناسیم حتی اگر هرگز آنها را ندیده باشیم و با آنها همکلام نشده باشیم، شناختن آن دیگران آنها را برای ما معنادار میکند؛ مثلا ما که تا قبل از خواندن نامههای غلامحسین ساعدی به طاهر کوزهگرانی فقط نامی از آنها را شنیده بودیم و احساس چندانی به او و طاهره نداشتیم، میدانیم در روزهای سال ۱۳۴۲ در تمنای جوابی از یار چه حرمانی را تحمل میکرده، حالا نام غلامحسین و طاهره برای ما جان گرفته و چه بسا برای این معشوقه و عاشقش، چشم تر کنیم.
حالا آن همکار کجاخلاقی را که داشتیم، دوست میداریم چون او را شناختهایم و عقبهاش را میدانیم، میدانیم تنهایی کار کردن در شرایط دشوار گاهی آدمیزاد را بیقرار و ناخوش میکند، میدانیم البته او مهربان است و دوستداشتنی هم.
ما آدمها را دوست میداریم چون نام آنها برای ما معنا پیدا میکند.
[…] شوم و این عشق را فرافکنی کنم. در این میان من تنها نبودم؛ آدمهای معنادار زندگی همواره در کنار من و پابهپای من رازهای بزرگ را کشف […]