آدمهایی وارد زندگیمان میشوند تا ما را به خودمان یادآور شوند، آدمهایی معمولی در یک روز معمولی، در یک روزِ از همان همیشگیها. آدمهایی که شبیه ما هستند اما اطراف ما حضور ندارند. مسئله آن آدم نیست، آن یک ساعت قرار هم نیست، که چه بسا قراری کاریست و ربطی به دیدارهای دوستانه ندارد.
مسئله ملاقات با خودمان است، دیدن خودمان در جمع پریشانی که حضور داشتهایم و داریم. و حالا با ملاقات با آدمی غیر از این جمع میفهمیم شبیه همین جمع پریشانی شدهایم که ازش حذر داشتیم و خودمان بیخبر از این شدن.
میبینیم ترسوتر یا شجاعتر از قبل شدهایم، میبینیم برای این مهمان از راه دور تدارکی چیدهایم، ولو اندک و قلبمان هنوز برای مهمان میتپد. میبینیم دیگر برای خوشایند دیگری، از وجودمان خرج نکردیم. میبینیم از دل خود رفتهایم که از یاد بردهایم خود را.
شاید هم بیپناهی و غریبانگی خود را در آن جمع پریشان دیدیم.
نوید است یا هشدار؟ هشدار؛ که مجاورت مشابهت میآورد و فراموشی و کمرنگ شدن آنچه دوست داشتهایم. و نوید؛ که از آن جمع پریشان هم میشود آموخت؛ شجاعت را، ابراز خویشتن را. حتی اگر گاهی به شدت از آن جمع کراهت داشته باشیم.
ثبت ديدگاه