پیش‌نوشت: این تجربه شاید بی‌معنا به نظر برسد، به خصوص که شبیه داستانی بریده‌بریده است اما می‌خواستم درموردش بنویسم. احساس می‌کردم نوشتن از آن، بار آن را در ذهنم کم می‌کند و خیالم را راحت.

به دلیلی تصمیم گرفته بودم یک دوره روزه‌ی ۷ روزه بگیرم، روزه‌ای که در طی آن فقط می‌توان آب نوشید و هر نوشیدنی و خوردنی ممنوع است. تجربه‌اش را تا به حال نداشته بودم و صرفا خاطرات بعضی دوستانم را شنیده بودم. فکر نمی‌کردم بتوانم از عهده‌اش بربیایم، بنابراین با اینکه می‌خواستم آن را انجام دهم، به خاطر ترس از انجامش آن را به تعویق می‌انداختم. اما در نهایت این کار را انجام دادم. به گمانم دلیل محکمی می‌خواهد برای این روزه گرفتن وگرنه از بیرون که نگاه می‌کنیم، از نگاه بعضی آدمها ممکن است تمسخرآمیز و نوعی خودآزاری محسوب شود.

اینها چیزهایی هستند که در طی این ۷ روز تجربه کرده‌ام، شاید درستی آنها تاریخ انقضا داشته باشد و صرفا مربوط به همان دوره و همان حال و هوا باشد اما دوست داشتم درموردش بنویسم، احساس می‌کردم ننوشتن درموردش خسران است.

این ۷ روز فرصت خوبی بود برای فکر کردن به غذا، رابطه‌اش با ما، رابطه ما با آن، فکر کردن به رابطه خودمان با خودمان، رابطه ما با دیگران و انواع روابط با انسانها، حیوانات و دنیا.

فهمیدم انسان درنده‌خویی است که همه‌چیز می‌خورد، بدون آنکه بداند چه می‌خورد. وقتی ما در حین غذا خوردن صحبت می‌کنیم، موبایلمان را چک می‌کنیم، ویدئو یا عکس تماشا می‌کنیم یا حتی فکر می‌کنیم، نمی‌دانیم داریم چه می‌خوریم. ولی وقتی از این خوردن و نوشیدن فاصله گرفتیم، وقتی دیگر ولع و انتظاری برای آنها نداشتیم، می‌فهمیم داشتیم چه می‌کردیم. شاید جرج کلاسون وقتی در کتاب ثروتمندترین مرد بابل این جمله را آورد که “انسان هرچه گرسنه‌تر باشد، ذهنش روشن‌تر می‌شود.”، چنین تجربه مشابهی را پشت سر گذاشته بود.

آدم در این دوران هوشیارتر می‌شود، نسبت به رفتار آدمها، آب دادن به گلها، مبلی که روی آن دراز می‌کشد و خودش، که از همهمه چند روز پیش فاصله گرفته و حالا در این چند روز تنها و فارغ از مشغله‌های ذهنی و کاری چنین تجربه‌ای را پشت سر می‌گذارد. و بعضی لحظه‌ها هم می‌فهمد در این چند روز صرفا اتفاق و یا فکر به خصوصی رخ نمی‌دهد و این را باید پذیرفت و از سرزنش خود دست برداشت.

فکر می‌کنم در این چند روز باید تنها بود. طاقت آدم کم می‌شود و ترجیح می‌دهد تنها باشد. به خصوص بودن کنار آدمهایی که روزه نیستند و شرایطمان با آنها فرق می‌کند، هر دو طرف را معذب خواهد کرد.

برای اینکه حواس خود را از گرسنگی منحرف کرد، باید کاری کرد. به گلها آب دادن، به پونه غذا دادن، فیلم دیدن، کتاب خواندن، نوشتن و ویرایش برای من کمک‌کننده بود.

همان روزها کتابی می‌خواندم از زندگینامه یک رهبر کره‌ای و اسارتش در زندان. برایم عجیب بود صفحه‌هایی را که آن روزها داشتم می‌خواندم مربوط به غذا و گرسنگی بود. او اینگونه نوشته بود؛ “سهم هر وعده غذای ما چیزی کمتر از دو کاسه کوچک برنج به همراه یک کاسه سوپ ترب سبز بود. این سوپ چنان شور بود که گلویمان را می‌سوزاند، برنج هم آنچنان سفت بود که بدون سوپ از گلویمان پایین نمی‌رفت. حتی یک قطره سوپ هم از کاسه کسی باقی نمی‌ماند. به محض دریافت کاسه برنج، زندانیان تمامی آن را یکباره در دهانشان می‌گذاشتند و پس از خوردن سهم غذای خود، این گوشه و آن گوشه سرک کشیده و غذا خوردن دیگران را نگاه می‌کردند. گاهی قاشقشان را در کاسه دیگری فرو می‌بردند که درگیری درمی‌گرفت. یک نفر یک بار به من گفت: «یک دانه لوبیا به من بده، وقتی آزاد شدیم من دو راس گاو به تو خواهم داد.» مردم آنقدر بیچاره شده بودند که اگر یک زندانی در حین غذا خوردن می‌مرد، دیگران بر روی او می‌پریدند تا اگر غذایی حتی یک دانه برنج در دهانش باقی مانده بود، آن را بیرون کشیده و بخورند.”

مهم است آدمهایی باشند که در این روزها هوای ما را داشته باشند، که بدانیم تنها نیستیم و از ما حمایت خواهند کرد و مهم است به این آدمهای نازنین که نگرانمان هستند و دورند از ما، دلداری دهیم که می‌توانیم از پس روزهای باقیمانده بر بیاییم.

یکی از این آدمهای نازنین می‌گفت آنچه اهمیت دارد غلبه روح بر جسم است. درست می‌گفت زندگی همه‌اش خوردن نیست، خوابیدن نیست. بودن و نبودن آدم باید فرق داشته باشد.

به خودمان ایمان داشته باشیم و صدای قلبمان را بشنویم که به ما می‌گوید چرا خودت را آنقدر ضعیف می‌گیری؟ ما داریم کاری می‌کنیم که می‌دانستیم از پس آن بر نمی‌آییم، اما در نهایت می‌بینیم که توانستیم و این، چیز کمی نیست.

برای اینکه روز را به شب برسانیم، یک دلخوشی، یک انتظار شیرین باید پیدا کرد، همان ما را سر پا نگه می‌دارد.

و این عادی است که سرگیجه و سردرد بگیریم، خوابمان نامنظم شود و در حین اینکه عرق می‌کنیم، سردمان شود. پس نترسید لطفا 🙂