یک وقتهایی درد یا دردهایی به سراغ آدم می‌آید که احساس و کیفیت گذران لحظه‌ها را قبل و بعد از آن به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد و تغییر می‌دهد.

دو روز بود دندان‌درد شدیدی داشتم و با مسکّن و پرهیز و دعا و درمانهای سنتی خوب نمی‌شد.

یاد کتاب “از عالم بالا تو را صدا می‌زنند” آقای علی‌اکبر قزوینی می‌افتادم که در کتاب توضیح داده بود چطور درد را تبدیل به رنج نکنیم.(+) می‌خواستم مثل کتاب فکرکنم اما لحظاتی می‌شد که درد تبدیل به رنج بزرگی می‌شد و قرار را ازم می‌گرفت. (اینجا فهمیدم خواندن و دانستن تضمینی برای این نیست که این دانسته‌ها را به آسانی به کار ببریم.)

لحظه‌های بسیار کوتاهی هم بود که این درد را دوست داشتم! درد وجود داشت نمی‌شد ناپدیدش کرد اما عجیب اینکه در لحظه‌هایی که این درد برایم دوست‌داشتنی شده بود، خاصیت رنج‌آور ِ خودش را از دست داده بود.

 

و سرانجام لحظه‌ای می‌رسد که از این جهنم درد عبور می‌کنیم، نه اینکه درد تمام شده باشد نه، ولی از حس غیر قابل تحمل آن کم شده؛ حالا می‌توانیم چای بنوشیم، پشت لپتاپ بنشینیم، بخوابیم و از این لحظه‌ها لذت ببریم. حالا بعضی از کارهایی را که قبلا از سر بی‌فکری و طبق عادت انجام می‌دادیم، انگار جان گرفته‌اند و ما آنها را با کیفیتی دیگر می‌بینیم و انجام می‌دهیم.

این لحظه‌ها لحظه‌هایی که هنوز درد، اندکی باقیست به نظرم اوج خوشبختی است. این درد ِ اندک یادمان می‌آورد همین یک ساعت پیش چه بر ما می‌گذشت و الان احساسمان چگونه است.