دوستی وقتی پارچه‌ای را برش می‌داد، گفت از معلمش یادگرفته برای اینکه پارچه مستقیم و نه کج و معوج برش بخورد، درحالی که دارد آن را برش می‌دهد به آن نقطۀ نهایی پارچه نگاه کند و نه مسیر بریدن و قیچیِ در حال حرکت در دستش.

این حرف نسرین (راستی تا بحال هم‌نام خود را صدا زده‌اید؟ حس عجیبی دارد.) برایم تازگی داشت و با آنچه در مورد مسیر فکر می‌کردم متفاوت بود. یاد گرفته بودم مسیر مهمتر از هدف است؛ چشمتان به مسیر باشد و از آن لذت ببرید و مانند آن کسی نباشید که چشمش به کاسۀ آب در دستش بود که نریزد و زیباییهای قصر را ندید.

اما حالا نسرین حرف دیگری داشت؛ به مسیر نگاه نکنید و روی هدف تمرکز کنید.

او قبل از بریدن پارچه، شرایط را مهیا کرده بود، پارچه را درست به موازات طول آن قرار داده و بعد آن را برش داده بود.

من فکر می‌کنم برای بعضی کارها وقتی شرایط را از قبل مهیا کردیم و آن نقطۀ نهایی را دیدیم، دیگر جای شک نیست، جای تردید به اینکه آیا در این مسیر درست پیش می‌رویم یا نه، جای اینکه قیچی عمل را با تصور اینکه راهمان کج شده، کنار بگذاریم و به آن نقطه نهایی‌مان نرسیم.