شب ِ روزی که فهمیدم جواب آزمایش کوویدم مثبت شده، انگار باری را از روی دوشم برداشته بودند. شش ماه مسئولیت، بار سنگینی بود و این یک ماه اخیر هم توانم را ازم گرفته بود. بخشی از این تحلیل انرژی را خودم مقصرم که میخواستم همه چیز بینقص پیش برود و پیش نمیرفت.
آن شب همه کارهایی را که بایستی روز بعد انجام دهم و بعد به مرخصی استعلاجی بروم، نوشتم سرخوشانه؛ پیگیری سرشماری، تماس با دکتر فلانی، ارسال عملکرد کارکنان، مراجعه به انبار و تحویل وسایل. برخلاف روزهای دیگر که با خستگی کارهای روز بعد را دنبال میکردم، این بار با اشتیاق مینوشتم. شبیه نوشتن وصیتنامه بود برایم، فارغ از فکر روزهای بعد که چه خواهد شد. بار را روی زمین گذاشته بودم ولو به اجبار و خوشحال بودم.
به وصیتنامه و مرگ فکر میکردم و به محمدرضا شعبانعلی و به آن که همۀ خودش را، همۀ توانش را برای این زندگی مصرف کرده و حالا که وقت رفتن است، از رفتنش خوشحال است. خوشحال که سرانجام این بار سنگین پرطاقت را روی زمین گذاشته.
اگرچه روز بعد باز آن دغدغههای تکراری تکرار شد اما به بیشتر وصیتنامهام عمل کردم، مسئولیت را به دست دیگری سپردم و برای مدتی از آن محیط دور نگه داشته شدم.
* عنوان را از بخشی از مصرع یک بیت شعر از بیدل دهلوی برداشتم؛
سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسد
جالب بود!
این حس سبک شدن رو من هم تجربه کردم
مثل یه خرد بزرگ هست که از درون بهت میگه راحت باش
سلام آقای احمد
درسته، خردی که چون زمان پایان کار رو میدونه باعث تابآوری و راحتی ما میشه.
ممنوم برام نوشتین