از دایرۀ بودن -حضور در یک مکان، شغل یا زندگیِ یک آدم دیگر- که خارج میشویم، خودمان را دیگران را رفتارمان را آن دایره را بهتر میبینیم. میبینیم اوضاع آنقدر که در دایره، وخیم مینمود وخیم نیست، ما آن را بزرگنمایی کرده بودیم.
مشکلات هنوز هستند اما این بار چون در بیرون از دایره به تماشا نشسته -و نه چهارقد ایستاده و آماده- میبینم ما و آن دیگران، با وجود همین مشکلات، میشود ادامه دهیم و ادامه دهند. میبینیم بدون ما هم آن دایره به چرخش خود استوار است و شاید بودن و نبودن خود را زیادی جدی گرفته بودیم.
میبینیم که با آن مکان، شغل، آدم، خودمان هم حتی، مهربان شدهایم. میفهیم برخلاف تصور اینکه دیگران به ما وابسته بودند و نیازهایشان را از ما طلب میکردند، ما وابسته به نیاز و برآورده کردن خواستههایشان بودیم، گرچه در نمود بیرونی از این کار شکایت داشتیم.
میفهیم بعضی روزها که فارغ از مشغله بودیم و کاری برای انجام نداشتیم، خودمان و صرفا خودمان به دنبال مشکلی بودیم تا حلش کنیم. رضایت از خود مادامی که مشکلِ نبودهای را حل کنیم!
در سکانسی از فیلم آب و آتش ِ فریدون جیرانی، وقتی در دادگاه قاضی از علی مشرقی میپرسد چرا [زنت را طلاق ندادی]، دوستش داشتی؟ او بعد از مکثی جواب میدهد: “نه، چون بهش عادت کرده بودم.” حالا ما در این دوری و نبودن میفهمیم که آیا واقعا دلتنگیم، آیا آن شغل مکان آن آدم را دوست داریم یا مانند علی مشرقی عادت کرده بودیم؟
آیا به آن دایره بازمیگردیم یا کنارش میگذاریم؟
ثبت ديدگاه