فیلم روز موش خرما (Groundhog Day) درمورد فیل کانور، گزارشگر هواشناسی است که در روز دوم فوریه، اتفاقا روزی هم که مطابق میلش نیست، در سیکل تکراری همان روز میافتد و آن روز را به اجبار بارها زندگی میکند.
به گمانم درام در این فیلم، وقتی فیل از دوستش میپرسد اگر امروز آخرین روز زندگیت باشد چهکار میکنی؟ از اینجا آغاز میشود اگرچه فیلم را در طبقه کمدی گنجانده باشند.
همین یک سوال ما را به یاد حسرتهای گذشته و حال میاندازد؛ به یاد حرفهایی که نگفتهایم، معاشقههایی که نکردهایم، کفشهایی که از پا درنیاوردهایم، آواهایی که آوازشان نکردیم، لبخندهایی که نزدهایم، سفرهایی که نکردهایم، شغلهایی که ترک نکردیم، شجاعتهایی که ابراز نکردیم و زندگیای که زیست نکردیم.
کارهایی هستند که تا وقتی انجامش ندادهایم، به خیالمان فکر میکنیم چه چیز بزرگی را از دست دادیم، چه خوشی و فرصت بزرگی را از خود دریغ کردیم! و بر این خوشی ِ ناکرده، افسوس میخوریم.
بعضی از آن کارهای ناکرده را که انجام میدهیم، میبینیم نه آنقدرها بزرگ بودند که واهمه داشتیم از آنها و نه آنقدرها مهم و سکرآور که به خاطرشان اندوه و حسرت این کارها را هم، بر بار شانههایمان اضافه کردیم. اما مسئله اینجاست که باید تجربه میشد و سپس به همین نتیجه میرسیدیم. حتی اگر دیگری و دیگران بارها نتایج این کار را برای ما بازگو کرده باشند.
حالا پس از دیدن این فیلم و پس از خواندن پیامی از شیرین که برایم نوشته بود یادت باشد اگر بخواهی توی دنیایی زندگی کنی که برای هر نیاز یا خواستهات از بقیه مجوز بگیری باید تا آخر عمر منتظر بمانی چون بقیه در کار خودشان ماندهاند! دیدم درست میگوید، چون ما خودمان را زیادی جدی گرفتهایم و زیادی در دید دیگران تصور کردهایم و این، زنجیرمان میکند به انجام ندادن، به نشدن.
ثبت ديدگاه