انگار هزار سال است اینجا نیامدهام، هزار سال است از اینجا دور بودهام اما قلبم با نوشتن بوده هر روز، هر روز، هر روز و هر روز مینوشتهام، مینویسم. اینجا خانه امنی است برای نوشتن از نگفتهها، نشنیدنها، شنیده نشدنها و این، قلب آدم را آرام میکند.
آدم (بعضی آدمها) بدون نوشتن نمیتواند زیاد دوام بیاورد، دوام میآورد اما سرگردان است و در میانهی راهی که مبدا و مقصدش را نمیداند و همین، او را آشفته میکند.
در نوشتن است که میفهمیم احوالمان آنقدرها که در ذهن تصور میکردیم، بد نیست و راهی چاره ای وجود دارد برای حل مسائل ِ در ذهنمان، حداقل نوشتن این تصور را به ما میدهد.
در نوشتن است که میفهمیم به همان اندازه (و شاید بیشتر) که فکر میکنیم دیگری حرفهای ما را نمیشنود و ما را درک نمیکند، ما هم دیگری را نمیشنویم و درک نمیکنیم اما ما این را نمیبینیم و تصور میکنیم این ماییم که در مرکز هستی قرار داریم و تنها بایستی به ما توجه شود.
اینها را نوشتم تا هزار سال فاصلهی من از دور بودن از اینجا کمتر شود و دوباره برگردم به وطنم.
ثبت ديدگاه