پیش‌نوشت: به این نتیجه رسیده‌ام بعضی وقتها اگر به اختیار خودمان باشد، انجام بعضی کارها، گفتن بعضی حرفها، نوشتن از بعضی چیزها را هیچ‌وقت انجام نمی‌دهیم یا انجام آن را آنقدر به تعویق می‌اندازیم که برایمان بسیار دشوار می‌شوند یا اینکه بعد از انجام آنها، لذت چندانی احساس نمی‌کنیم. راه حلش مهلت زمانی است. و به گمانم این زمانِ تعیین‌شده اگر از طرف کسی دیگر مشخص شود و شبیه یک بازی پاداشی داشته باشد، تاثیر بسیار بیشتری دارد.

مدتها بود می‌خواستم اینجا چیزی بنویسم، اما هربار نشد و نخواستم. تا اینکه حدود یک ماه پیش رامتین و تینا در صفحه اینستاگرامشان، خانه نارتی‌تی، پیشنهادی داده بودند درمورد نوشتن از “معمولی یا ایده‌آل؟” موضوعش جالب بود و متنش را در دو سه روز آماده کردم و بهانه‌ی خوبی بود برای بازگشت.

همین نوشتن در اینجا، کاری که مدتها در ذهن داشتم و با اینکه دوستش داشتم اما انجامش نمی‌دادم، چقدر می‌تواند به پیشنهاد یک نفر بیرونی سریع انجام شود و دوباره حس خوبی را تجربه کرد.

 

این متن را نوشتم؛

 

۱

آدمهای زیادی را دیده‌ایم و شنیده‌ایم و خوانده‌ایم؛ در کتابها، در فیلمها، در اطرافمان. آدمهایی معمولی که شاید یک محله پایین‌تر آنان را نشناسند اما دوستشان داریم و دلمان می‌خواهد در آن لحظه‌هایی که سرخوش از زندگی‌اند، جای آنها می‌بودیم؛ جای لبخندهای از ته دلشان، جای وقتهایی که می‌توانستیم مانند آنها بدون هیچ انتظاری به دیگران محبت کنیم اما نکردیم، جای تمامی مهربانی‌هایشان به دیگری، جای شجاعتی که همیشه می‌خواستیم داشته باشیم و با آن نقابهایمان را کنار بزنیم اما جرات ابراز و عریانی را نداشتیم.

«فارست گامپ» در فیلمی با همین نام یکی از همین آدمهای معمولی است، حتی معمولی‌تر از معمولی با ضریب هوشی ۷۰! اما او خوب می‌داند چگونه و چه چیزی هنوز او را به این زندگی امیدوار می‌کند، خوب می‌داند چگونه دل آدمها را به دست آورد. حتی اگر دل‌شکسته‌اش کنند، مهم نیست. او آدمی است معمولی با قلبی بزرگ و همین کافیست.

 

۲

آدمهای دیگری را نیز دیده‌ایم که آرمان‌شهر ما را زندگی می‌کنند، رویاهای ما، ایده‌آلهای ما، همه آنچه را که در آبیِ دوردست می‌دیدیم. و حالا یک آدم آنها را به تمامی در اختیار دارد. «جی گتسبی» در فیلم «گتسبی بزرگ» از همین آدمهاست. او همه‌چیز دارد، همه آنچه را که در آبیِ دوردست مشتاق آن بوده‌ایم. همه‌چیز، به جز عشق. او قلبش را در چشمان دیزی جا گذاشته. آدمی ایده‌آل در تقلای عشق. و حالا کدام یک از ما می‌خواهیم جای او باشیم؟ زندگی بدون عشق کافی نیست.

 

۳

در برنامه «مهمونی» ایرج طهماسب، وقتی مجری از شخصیت «روح» می‌پرسد؛ «چرا تنت را، جسمت را ول کردی و بیرون آمدی؟»، او تجربه‌ و احساسی عجیب را بازگو می‌کند. روح با تاثر می‌گوید: «جسمم دیگر وقت با من بودن نداشت. وقتی دلم می‌خواست ماه را تماشا کنم، او بهانه آورد و گفت می‌خواهد صبح زود بیدار شود و رفت. از جسمم قهر کردم و به او گفتم هرجا می‌خواهی خودت تنهایی برو. او رفت و برنگشت… شب که بازگشت، اصلا نفهمیده بود که روحش را نبرده… اصلا حواسش نیست که من هستم یا نیستم.» (+) سقوط یک آدم که روحش او را ترک کرده از همین جا آغاز می‌شود، از دوپاره شدن روح و جسم. که دیگر مهم نیست معمولی باشیم یا ایده‌آل، ما تمامی حواس و شادیمان را از دست دادیم. کدام یک از ما می‌خواهیم جای این جسمِ بدون روح باشیم؟

 

۴

«آن»، دختر زیبای فیلم «تعطیلات رومی» همان کاری را می‌کند که ما می‌خواهیم؛ عصیان بر ضد تمامی آن چیزهایی که او را زنجیر کرده، توسنی بر ضد تمامیتی که در آن زندگی می‌کند. گرچه از بیرون زندگی‌اش رویایی به نظر می‌رسد اما برای «آن» این چهارچوبها بسیار آزاردهنده‌اند.

سپس ما «آنی» را می‌بینیم که در شهری دیگر بدون همراه، بدون اینکه کسی او را بشناسد قدم می‌زند، گل می‌خرد، عاشق می‌شود. او از معمولی بودن خود خوشحال است… گرچه پس از سفر، دوباره به زندگی ایده‌آلش بازمی‌گردد اما «آنِ» پس از این سفر با «آنِ» قبل از این سفر بسیار تفاوت دارد.

می‌توان ایده‌آل بود و شاد نیز.

به گمانم کسی که روح و جسمش در هماهنگیِ باهم باشند، عاشق خودش است و جهان اطرافش. دیگر مهم نیست در نگاه دیگران چگونه به نظر آییم، معمولی یا ایده‌آل. ما تلاش کردیم و نبردیم اما در نهایت از باختهایمان خوشحالیم، از جسارت انجام کاری که برایمان بسیار دشوار می‌نمود. از بردهایمان نیز بیزار نیستیم، بردهایی که می‌توانستند سوهان روح ما شوند و تنها خودمان می‌دانستیم برد نیستند.

 

 

از رامتین و تینا برای این پیشنهاد جذابشان متشکرم.