پیشنوشت یک: قلب ما کتابی را که بهش نیاز دارد، پیدا خواهد کرد و به شرط آنکه به او اجازه دهیم و اعتماد کنیم، آن را خواهد خواند.
پیشنوشت دو: از مریم نیکومنش عزیز بابت معرفی این کتاب واقعا ممنونم.
“چرا مینویسم؟” فصلی از کتاب “تا میتوانی بنویس” خانم ناتالی گلدبرگ، ترجمه خانم گیتی خوشدل است. احساس میکنم خانم گلدبرگ این فصل را با قلب و اشکهایش نوشته است و چه بسا خانم خوشدل هم.
این چند پاراگراف از این فصل است؛
چرا مینویسم؟ سوال خوبی است. گهگاه آن را از خود بپرسید. البته هیچ پاسخی نمیتواند شما را از نوشتن بازدارد. و به مرور زمان درمییابید که همه پاسخها را گفتهاید. بعضی از پاسخها:
- چون آدم عجیبی هستم.
- چون میخواهم دیگران را تحت تاثیر قرار دهم.
- تا مادرم را دوست داشته باشم.
- تا پدرم دست از سرم بردارد.
- چون وقتی حرف میزنم کسی گوش نمیکند.
- تا سر به شورش بردارم.
- تا بزرگترین رمان قرن را بنویسم و کتابم پرفروش شود.
- چون پریشانم.
- چون رقیب ویلیام شکسپیر هستم.
- چون حرفی برای گفتن دارم.
- چون حرفی برای گفتن ندارم.
“چرا مینویسم؟ چون همه زندگیم دهانم بسته بود و راز نهفته این است که میخواهم جاودانه بمانم. میخواهم مردم و اطرافیانم نیز تا ابد جاودانه بمانند. ناپایداری و گذر عمر مرا میآزارد.در حاشیه تمام شادمانیهایم، این عذاب میخزد که این قهوهخانه گوشه این خیابان هم در این شهر افسانهای، یک روز بسته میشود و دیگر از من با شیرکاکائوی داغ پذیرایی نمیکند.
مینویسم چون تنها هستم و تنها در جهان راه میسپرم. مینویسم چون اگر نه، هیچکس نخواهد فهمید در درونم چه گذشته است، و جالبتر اینکه خودم نیز نمیدانم.
مینویسم چون دیوانه و مجنونم و این را میدانم و میپذیرم و یا، باید کاری دربارهاش انجام دهم، یا روانه تیمارستان شوم.
مینویسم چون حتی عشق را کافی نمیدانم، و شاید نهایتا نوشتن تنها چیزی باشد که داشته باشم، که آن هم کافی نیست. زیرا نمیتوانم تمامی درونم را به روی کاغذ بیاورم. وانگهی، بعضی از مواقع، باید از میز و دفترم فاصله بگیرم تا به زندگیم رو کنم. بعضی از مواقع نیز با بازگشت به دفتر و قلم، به راستی به زندگیم رو میکنم.
و از روی درد مینویسم، و اینکه چگونه درد را تاب آورم یا سامان بخشم، چگونه نیرومند شوم و به خویشتن بازگردم، که شاید تنها خانه راستین من باشد.”
خواندن این فصل، دیدن اندوه و امید و اشک در آن کافی بود تا من هم چرایی نوشتن را بنویسم؛
مینویسم تا رنج این زندگی بر من کمتر شود، تا بتوانم دوام آورم و ادامه دهم. مینویسم چون بعضی وقتها با هیچ دیگریای نمیتوانم آنگونه صحبت کنم که با نوشتن، که بفهمد چه میگویم و مرا تمسخر نکند، چون درنهایت کسی دوست ندارد حرفهای تکراری یک آدم را بشنود، خسته و بیحوصله میشود آن آدم. و به او حق میدهیم. مینویسم چون احساس میکنم با نوشتن آدم مهمی هستم، حتی اگر اشتباه باشد اما این، میل مرا تا حدودی ارضا میکند. مینویسم چون بعضی وقتها از جمع گریزانم، حوصله آدمها را ندارم، چون جرات صحبت کردن و بیان اندیشههایم را با بعضی آدمها ندارم. چون میخواهم از سرزنش کردن دیوانهوار خودم دست بردارم تا سرم را به دیوار نکوبم. مینویسم شاید چیز خوبی بنویسم، شاید دوباره امید به قلبم برگردد. مینویسم تا اندوه قلبم التیام یابد، تا عزیزانم از رنجم خبر نداشته باشند، که رنجی بر رنج آنها اضافه نکنم. تا این حسی که در درونم میخواهد سر به بیرون بزند، متولد شود، او را به دنیا بیاورم و هم او احساس راحتی کند و هم من.
مینویسم تا غوغای ذهنم را روی کاغذ خالی کنم نه بر سر دیگری که اینگونه آزارش خواهم داد، تا از پشیمانی بعد از فریاد زدن بر سر کسی فرار نکنم. مینویسم تا بشقابها را نشکنم. مینویسم چون وقتی ناراحت بودم، مینوشتم. وقتی برادرم مرد، مینوشتم تا زنده بمانم. وقتی شاد بودم و میخواستم آن لحظه را جاودانه کنم، مینوشتم. مینویسم تا دیگران را تحت تاثیر قرار دهم، تا به خودم یادآوری کنم من هم میتوانم خوب بنویسم، تا شبها راحت بتوانم بخوابم. مینویسم تا تجربهها و احساسهای زیبا را با اشتیاق با دیگران قسمت کنم، چون بعضی وقتها با کلام نمیتوانم احساسم را منتقل کنم. مینویسم تا نقابها را از روی صورتم بردارم و خودم را ببینم که در آن لحظه واقعا چه احساسی دارم.
ثبت ديدگاه