سفر، سفرهای دور بسیار به ما می‌آموزد، می‌آموزد ما مرکز جهان نیستیم، آدمهایی هستند بسیار باسوادتر از ما، موفقتر از ما، بسیار متواضعتر از ما و آرامتر از ما. می‌آموزد می‌شود در سکوت پیش رفت، پیشرفت کرد و ادعایی نداشت، که خود این رشد بزرگی است برای آن آدم، برای آن کشور.

سفر آدم را تغییر می‌دهد، به شرط مشاهده، به شرط اینکه اکنون من که الان اینجا هستم، چه کسی هستم؟ به شرط اینکه خودت را ببینی که در سفر، آن آدمی هستی که فکر می‌کردی در سفر آنی، یا جاهایی نومید شدی از خودت، یا بعضی شرایط را تاب آوردی به شادی و خودت هم تعجب کردی از این رشد، از پذیرفتن بعضی شرایط، از ناراحت نشدن از آن وضعیت، حتی سپاس از بودن در آن وضعیت.

سفر سکوت آدم و تواضع آدم را بیشتر می‌کند و قدردانی او را از زندگی، که جهان دیگری را تجربه کرده، که دوست داری این جهان و خلسه‌اش در تو بماند.

سفر یادآوریمان می‌کند که چه چیزهایی را دوست داریم و الان نداریمشان و برای بودن آنها در زندگی‌مان تلاش کنیم. قبلا هم تلاش کرده‌ایم اما این بار متفاوت است، این بار جدی است، چون ما به چشم خود دیدیم اگر زبان گفتاری و شنیداری ما خوب بود، چه دستاوردهایی داشتیم، چقدر شادتر بودیم. چون فهمیدیم تلاشهای قبلی ما جدی نبوده، صرفا خود را مشغول کردیم که بگوییم ما تلاش کردیم.