یک وقتهایی آدم چیزهایی می‌بیند، می‌شنود، چیزهایی احساس می‌کند که کم می‌آورد. نه اینکه خودش بخواهد، او آنها را دیده، شنیده و احساس کرده و دیگر نمی‌شود به عقب بازگشت و آنها را ندید و نشنید و احساس نکرد.

آنها او را فرو می‌ریزند و دیگر نمی‌شود ادامه داد. آن حس مبهم لعنتی خِر آدم را می‌گیرد و طعم گس خودش را به وجود آدم تزریق می‌کند. او برای ادامه‌دادن، تاب‌آوردنهای هرچند موقتی به دارو، دراگ، دیگران، خودارضایی و حتی کتاب و فیلم چنگ می‌زند.

می‌نشینی به فیلم‌ دیدن، این تاب نیاوردن خودت را در فیلم می‌بینی. می‌دانی داستان است، می‌دانی زمان می‌برد تا شبیه کایرای زیبا به زندگی سلام کنی اما همین امید، همین امید ِ بعد از نومیدی تحمل چیزهای تحمل‌ناپذیر را ممکن می‌کند.